دلنوشته های خانوم میم



بسم الله الرحمن الرحیم.

 در اولین روزهای سال نو و اولین روزهای ماه شعبان متبرک شده به آقا و مولایمان امام حسین.

اولین پست در وبلاگ جدیدم را متبرک می کنم به سرور و سالار شهیدان. حضرت ابوالفضل العباس و امام سجاد (ع).

باشد که با توسل جستن به امامان بزرگوار راه درست زندگی کردن را پیدا کنیم و در این راه قدم برداریم.


إِنّ قَوْماً عَبَدُوا اللّهَ رَغْبَةً فَتِلْکَ عِبَادَةُ التّجّارِ وَ إِنّ قَوْمَاً عَبَدُوا اللّهَ رَهْبَةً فَتِلْکَ عِبَادَةُ الْعَبِیدِ وَ إِنّ قَوْمَاً عَبَدُوا اللّهَ شُکْراً فَتِلْکَ عِبَادَةُ الاَحْرَارِ وَ هِىَ اَفْضَلُ الْعِبَادَةِ».

امام حسین (ع) فرمود: گروهى خدا را از روى میل به بهشت عبادت مى‏کنند، که این عبادت تجارت ‏کنندگان است و گروهى خدا را از ترس دوزخ مى‏پرستند و این عبادت بردگان است، و گروهى خدا را به سبب شایستگى مى‏پرستند، و این عبادت آزادگان است که برترین عبادت است». (تحف العقول، ص ۲۷۹ ح۴ )

حضرت عباس در کلام حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم
کتاب الکبریت الاحمر آمده است که در رویایی صادقه ، حضرت رسول صلی الله علیه و آله به حضرت عباس علیه السلام فرمودند :
أقرّالله ُ عینک ، فأنتَ بابُ الحوائج وَ اشفَع لمَن شئتَ»
خداوند چشمت را روشن گرداند ، تو باب الحوائج هستی ، از هر که خواستی شفاعت کن .


امام سجاد (ع):

الرِّضا بِمَکْرُوهِ الْقَضاءِ أَرْفَعُ دَرَجاتِ الْیَقینِ.»: 

خشنودى از پیشامدهاى ناخوشایند، بلند‌ترین درجه یقین است. 


++ حدیث آخر که از امام سجاد هست خیلی منو به فکر فرو برد.

یخورده هضم کردنش برام سخته :|


از وقتی به دنیا اومد انگاری آبمون با هم تو یه جوب نمی رفت.

سر مسائل خیلی کوچیک و پیش پا افتاده فوری می زدیم به تیپ و تاپ هم و دعوامون میشد.

گاهی دعوا اونقدر بالا می گرفت که پدرو مادر واسطه می شدن تا نزدیم همو نکشتیم سوامون می کردن :)

 من خواهر بزرگه بودم و اونم برادر کوچیکه با هفت سال اختلاف سنی. خب هر کسی می خواست حرف خودشو به کرسی بنشونه.


روزها و سالها گذشت ما هم بزرگ و بزرگ تر شدیم. اینقدر زمان به سرعت در حال سپری شدن بودن که من نفهمیدم کِی برادر کوچیکه بزرگ شد و برای خودش مردی شده. 

من همیشه به شوخی آرزو می کردم  که زودتر بری سربازی و سختباشو ببینی بعد قدر منو می فهمی :))

راستش بعضی وقتا به شوخی یا  از دوست داشتن زیاد هی سربه سر هم می زاشتیم.


تا اینکه زمان خدمت سربازی فرا رسید. و دوره آموزشی رو مرزبانی نیروی انتظامی مرزهای استان اردبیل (اصلاندوز ) افتاد. که من تا قبل از این اسم اون شهرم نشنیده بودم.

خلاصه از اونجا به بعد دلشوره های پدر و مادرم شروع شد.

برای من فرقی نمی کرد که می خواد بره یکمی از ناراحتی بقیه ناراحت می شدم ولی ته ته ته دلم بیخیال بودم. شایدم کمی خوشحال



بعد از رفتنش خونه به شدت خالی شد. انگار تنهای تنها شده بودم. انگار کسی نبود دیگه باهاش صحبت کنم.

ولی من که تا قبل از این باهاش همیشه سر جنگ داشتم؟؟!!!!

پس چرا نمی تونم دوریشو تحمل کنم؟؟!!!!!!

با اینکه از من کوچیک تر بود ولی بعضی جاها اون غیرت و مردونگیشو حس می کردم و این بهم دلگرمی و آرامش می داد. :))


به هر سختی بود دوره آموزشیش تموم شد. ولی متاسفانه چون مرزبانی بود بعد از تقسیم شدن به مرز ماکو افتاد و دوباره نگرانی و ناراحتی ما هم از دوریش و هم از لحاظ امنیت اون منطقه بیشتر و بیشتر شد.


+ دلم برای دوران بچگیمون تنگ شده . برای دعواهایی که به خاطر خیلی چیزای بی ارزشی می گرفتیم. گاهی وقتا فک می کنم آدمی در یه لحظه هایی از زندگی چقدر خوشبخته و قدر این خوشبختی رو نمی دونه و به بهترین وجه ازش استفاده نمی کنه.


++ برای تمام سربازان سرزمینم آرزوی سلامتی و امنیت آرزو می کنم. و امیدوارم در صحت و سلامت این روزا سپری بشن و به کانون خانواده هاشون برگردن.

آمین :)


موضوع از اونجایی شروع شد که خواهرم ازدواج کرد و به خونه بخت رفت و به شهر دیگه ای رفتن.

(ما با هم خیلی صمیمی بودیم و کوچکترین مسئله ای نبود که بینمون مخفی بمونه)

من تا قبل از اون خیلی برونگرا بودم حتی یه دوست صمیمی داشتم که از قضا با هم در یک موسسه کار میکردیم و راجع به هر موضوع یا اتفاق ریزو درشتی با هم کلی حرف میزدیم و نظراتمونو میگفتیم.

بعد از رفتن خواهرم چون کسی نبود که زیاد باهاش حرف بزنم کم کم از اون برونگرایی فاصله گرفتم و سخت تر راجع به موضوعات مختلف صحبت میکردم‌. (البته مامانم بود ولی به اندازه خواهرم باهاش راحت نبودم).

دوستم بارها از من انتقاد میکرد که چرا اینجوری شدم. ولی دست خودمم نبود. از طرفی خودش موضوعات مهم و شخصی زندگیشو نمیگفت ولی انتظار داشت من باهاش درمیون بزارم.


رفته رفته یکی دو سالی گذشت و من احساس می کنم اگه ساعتها پیش صمیمی ترین دوستم بشینم هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم.

نمیدونم این اخلاقم بده یا خوب ولی باعث دلخوری ایشون میشه و باعث میشه همیشه سر این موضوع از هم انتقاد کنیم‌.

+ من فک میکنم بعضی وقتا تو زندگی؛ آدم از یه جاده هایی عبور میکنه که نیمی از خودشو اونجا جا میزاره ‌. تا وقتی که به جای اون آدم نبودی و تجربش نکردی نباید در موردش قضاوت کنی.


شب میلاد امام زمان قرار بود تا ۹ شب سرکار باشم بعد به جشن امام زمان برم. دوستم که همکارمم هست گفت میشه منم همراتون بیام؟ گفتم بله چرا نمیشه

خلاصه بعداز مرخص شدن راهی مسجد شدیم تو راه باروون به شدت تندی میومد و با اینکه دوتایی زیر یه چتر به هم چسبیده بودیم ولی باز نصف تنمون که از چتر بیرون بود حسابی خیس شده بود.

ولی این موانع، (خستگی بعد از کار یا خیس شدن) از شوق رفتن به 

جشن امام زمانمون کم نمیشد. 

پایان مراسم قرار شد مسابقه ای برگزار بشه.

 طرف آقایون مسابقه گل کوچیک برگزار شد و به تیم برنده جوایزی اهدا شد.

و اماااا 

طرف خانوما مسابقه دارت گذاشتن و از افرادی که مایل بودن خواستن که شرکت کنن. دوستم گفت بیا اسممونو بنویسیم.

من گفتم نهههه من نمیام تو میخوای برو.  گفت بیا دیگه بازیه، ماهم خیلی خوب بلد نیستیم. خلاصه با بی رقبتی شرکت کردم.

از قضا من امتیازم از همه افراد شرکت کننده بیشتر شد و نفر اول شدم

گفتن خانوم میم بیا اول شدی بفرمایید جایزتونو بگیرین. 

من اون لحظه سر از پا نمیشناختم.

به دو دلیل :

اول از همه اینکه در جشن امام زمان و در مسجد امام زمان عیدی از خود آقا نصیبم شده بود و این لحظه جزء بهترین صحنه های حک شده در ذهنم باقی خواهد ماند.

دوم اینکه بین اون همه شرکت کننده حس اول شدن خیلی لذت بخشه.

به هرحال همه اینا از لطف و کرم امام زمان بود که شامل حال من شد.


+ مراسم احیاء شب نیمه شعبان در مسجد جامع شهرمون برگزار شد و اتفاقا اونجا هم پر بود از حس ناب و عشق بازی با خدا و امامش.


امیدوارم به حرمت این ماه و جشن میلاد امام زمان همه مردم بخصوص جوونای سرزمینم هرچیزی  که از خدا میخوان برآورده به خیر بشه. آمییین




پارسال آخرین باری بود که به مسافرت می رفتم و اینبار با اصرار خانواده تصمیم گرفتیم حالا که چند روزی تا ماه رمضون مونده یه مسافرتی بریمو به قول معروف یه آب و هوایی عوض کنیم.

راستش حتی یک درصدم حس مسافرت رفتن نداشتم ولی چون دیدم رای اکثریت مثبته زیاد مخالفتی نکردم.

یادمه بچه که بودم وقتی قرار بود مسافرت بریم از ذوق رفتن شب قبلش نمیخوابیدم و آنچنان شوقی داشتم که وقتی به ته سفرمون فک میکردم حالم گرفته میشد.

اما الان

انگار داشتم میرفتم تا سر خیابون محل خودمون تا چیزی بخرم و برگردم خونه

همینقدر بی انگیزه و سرد.

اگه بخوام ریشه یابی کنم فک میکنم یه درصد عمدش برمیگرده به اوضاع این جامعه. چون انگیزه و امید بین آدما طوری کمرنگ شده که کم کم داره غیر قابل دید میشه.

دوست ندارم آیه یاس بخونم و اینقدر انرژی منفی بدم و همیشه هرچقدر میخوام با دید مثبت نگاه کنم به خودم میگم بابا توکل به خدا کن درست میشه‌. آخرش که چی، اینجوری که نمیمونه.

ولی انگار نمیشه بیش از این خودمونو گول بزنیم و هرچقدر که داریم جلو میریم درست که نمیشه هیچ داره بدترو بدتر میشه.


گاهی وقتا خیلی دلم برای ما جوونا میسوزه. ماها تازه اول راهیم بخدا حق ما نیست که از الان بخوایم زجر بکشیم. خیلی از آرزوهایی که تو نوجوانی حتی تا وسطای جوانی داشتم الان دیگه از خاطرم رفته.متاسفانه.


هرجا که میری هرجا قدم میزنی تو بازار، تو پاساژ، تو ماشین، تو مغازه، تو فامیل فقط و فقط حرف از اوضاع این مملکته.


احساس میکنم این گرونیا خیلی از اعتقاداتو کم رنگ کرده تا میای از دین و خدا و صبر صحبت کنی جوری ضایعت میکنن که ترجیح میدی همونجا دهنتو ببندیو دیگه ادامه ندی.

ماجرای گرونی بنزین هم که پخش شده به مسافرتمون شورو شعف تازه ای بخشید و کلا بزممونو تکمیل کرد.


باید این مسافرتو به عنوان بهترین و خاطره انگیز ترین مسافرت عمرم بایگانی کنم که لذتش حالا حالاها از خاطرم نره.


نه بخاطر گرونی بلکه بخاطر ضایع شدن حق مظلوم و نابرابری و ناعدالتی، امیدوارم امام زمان ظهور کنن تا جهان رو پر از عدل و داد کنن.

آمین


دیشب خیلی دلم گرفته بود

از اون دلتنگی هایی که هر چی صدا می زنی هیچ جوابی نمیشنوی.

هر چی خودتو به درو دیوار میزنی که فرجی حاصل بشه ولی انگار نه انگار.

دیشب به خدا گفتم این رسم مهمون نوازی نیست .

اینکه ما رو دعوت کردی توی مهمونی خودت ولی جز اشک و آه و ناراحتی برامون نمونده

گفتم میدونم خیلی بدم ولی من که توبه کردم ، از همه خطاهای جوونی، از همه کم گذاشتن ها از همه کج رفتن ها.

گفتم خدایا با چه اسمی صدات بزنم که روتو به سمتم برگردونی و بگی چته؟ چی می خوای ؟؟؟!!!!

گفتم متوسل به کدوم امام و پیامبرت بشم که صدامو بشنوی و اجابتم کنی؟!!!!


البته ناگفته نمونه که حضور خدا رو تو تموم مراحل زندگیم حس می کنم. قشنگ میبینم دستاشو که سفت دستامو گرفته و این ینی اوج خوشبختیه ولی دلیل این همه صبرشو نمی فهمم. 


تو همون حال اسم امام زمانو صدا زدم. گفتم تو باید کمکم کنی 

خیلی آروم میشم با یاد امام زمان. یه مسجدی هم نزدیک خونمون هست که به اسم ایشونه 

یه آرامش خاصی داره که غیر قابل وصفه.

اوایل اون مسجد برام دلگیر بود. هم کوچیک بود و هم هرموقع که می رفتم جز چند تا از پیری مُسِن کسی اونجا نبود. مگر اینکه جشنی یا مراسمی بشه و اونجا شلوغ بشه . هرموقع که به ناچار می رفتم دوست داشتن زودی برگردم خونه

ولی آقا اینقدر مهمون نوازی کرد و کرد و کرد تا اینکه منو شرمنده خودش کرد

اینقدر شرمنده شدم که .

(توی پست قبلیم) از عیدی که  روز تولدش بهم داد گرفته

تا امروز

ساعت 2 قرار بود برم سرکار

با خودم برنامه ریزی کردم که زودتر وضو می گیرم میرم مسجد و از اون طرف مستقیم میرم سرکار.

تا آماده بشم و وضو بگیرم یخورده طول کشید.

با خودم گفتم عب نداره حداقل به نماز عصر می رسم و ثواب یه جماعتو لااقل میبرم.

وارد مسجد شدم کفشامو درآوردمو درو باز کردم. طبقه هم کف معولا زودی پر میشد و کنار در، پله بود که طبقه بالا معمولا خلوت تر بود.

سرمو انداختم پایین که برم صدایی داد می زد بیا دخترم، بیا خوشگلم بیا اینجا جا هست.

سرمو به سمت صدا چرخوندم. دیدم که خانومای مسجد میگن بیا عزیزم بیا اینجا بشین.

با خودم فک کردم همین صف آخر یه جای تنگی یا  روی درز فرشی یا روبروی ستونی جایی باشه که میگن بیا اینجا بشین.

رفتم جلو، صف آخر نه،  بعدی نه،  جلویی نه،  تا اینکه به صف اول رسیدم.

گفتن بیا گلم بیا اینجا جا هست شما اینجا بشین.

خانوم کناریم گفت خانومی که قبض می داد رفت بالا که قبض بگیره همونجا نشست. اینجا خالی موند.

گفتیم هر کس که درو باز کرد اومد تو بهش می گیم که بیاد اینجا بشینه.

من فقط لبخند زدم و تشکر کردم.

با اینکه مهر و یه جانماز زیب دار کوچولو داشتم ولی باز همون خانم برام جانماز و تسبیح گذاشت.

خدایا این همه عزت و احترام همه از جانبه توئه وگرنه من بنده ی بی ادب و کم طاقتی  هستم.

وسط نماز بقضم گرفت. طوری که ناخوداگاه اشکم گوشه ی چشمم جمع شد.

با خودم گفتم امام زمان مرسی آقا جون. اومدن تو خونه ای که به اسم شماست و اینجور مهمون نوازی سعادتیه که نصیب من شده. 

من لایقه این همه محبت و کرم نیستم. خیلی شرمندم کردین.

نمیدونم چرا اینقدر حسم خوب شده.

مطمئنم که اتفاقای خوبی تو راهه


با هم در فضای مجازی آشنا شده بودند.

پسر سر صحبت را باز کرد و از دختر خواست بیشتر خودش رو معرفی کنه. از قضا هردوی آونها همشهری بودن.

روزها از پی هم سپری شد و چه شبهایی که تا خود صبح با هم حرف میزدن و چت میکردن و روزا با چشای پف کرده به سراغ کارشون میرفتن و دوباره استراحت نکرده مدام سرشون تو گوشی بود که نکته لحظه ای از حال هم بی خبر باشن و دلتنگ هم بشن.


پسر دانشجو بود و دختر سرکار می رفت‌. 

دو هفته ای از دوستیشون میگذشت که پسر درخواست کرد که همو حضوری ببینن. دختر قبول نمیکرد ولی چون عشق زیادی بینشون شکل گرفته بود راضی میشه که همدیگرو ببینن.

اون روز دختر مانتویی که خودش دوخته بود  و خیلی هم دوسش داشت رو پوشید. مانتوش مشکی بود و با یه پارچه طرح دار به رنگ کرم قسمت آستین و بالاتنه مانتو رو دوخته بود با شلوار کتان مشکی و یه شال که اونم  مشکی و کرم رنگ بود. کفش ورنی پاشنه بلندشو پوشید که قسمت جلوی کفشش با یه سگک طلایی بسته میشد. با آرایش ملایمی که به چهره داشت زیباییشو چند برابر کرده بود. و البته چادرشو سر کرد و به طرف محل قرار رفت.


توی دلش انگار داشتن رخت میشستن. پاهاش میخواست راه بره ولی انگار مغزش خوب فرمان نمیداد و انگار هرچی به جلو میرفت نمیرسید.

خلاصه رفت و رفت و رفت تا دید یه ماشین پراید مشکی جلوتر وایساده. قلبش به حدی تتد میزد که صداش به راحتی شنیده میشد.

پسر ماشینو روشن کرد و زیر پای دختر وایساد لبخندی به پهنای صورت زد و ازش خواست که سوارشه.

پسر یه شلوار کتان قهوه ای پاش بود با یه تیشرت مشکی و البته یه کت بادمجونی با موهای سشوار زده که بصورت کج جلوی صورتش ریخته بود. 

راه افتادن و قرار بود که ناهارو باهم باشن. پسر که یکم پررو تر بود اینقدر حرف زد و خاطره تعریف کرد و مسخره بازی در آورد تا دختر رو بخندونه و استرسشو کم کنه.


پسر از دختر خواست که قبل از رفتن به رستوران کمی دوتایی قدم بزنن و گفته بود که اینکار جزء یکی از آرزوهاشه. 

بعداز اینکه ماشینو پارک کردن رفتن و یه خیابونو تا تهش قدم زدن از آرزوهاشون گفتن از آینده از گذشته ، از تنهایی ، از مشکلات.

تا اینکه پسر علاوه بر اینکه پررو بود شکمو هم بود گشنش میشه و به رستوران میرن. روی یه میز دو نفره  روبه روی هم میشینن و پسر خیره میشه به چشماش.  دختر  بهش میگه اون‌جوری نگام نکن. 

جوری رفتار میکردن که حتی گارسونم خیال میکرد که اونا نامزدن.  دو پرس کباب مخصوص سفارش میدن با دوغ و زیتون پرورده و ماست و

دختر طبق معمول اشتها نداشت و با بی میلی و همینطور اسرارای پسر چند قاشق برنج و کباب خورد ولی پسر مثله . همه کباباشو خورد که هیچ اضافه ی غذاهای دخترو هم خورد ولی دیگه جا برای زیتون و ماست و مخلفات دیگه نداشت.

پسر خیلی خوشحال بود فقط میخندید و مسخره بازی در می آورد و مدام به دختر ابراز علاقه می کرد.

دختر هم هر بار از خجالت گونه هاش قرمز می شد و لبخندی که صورتشو چند برابر قشنگ تر می کرد می نداخت .

بلند شدند که از رستوران برن بیرون پسر جلوتر رفت تا هزینه ی غذاشونو حساب کنه  دختر کنار پسر ایستاده بود و داشت اطراف رستوران که گوشه ی دیگر سالن بود نگاه می کرد . پسر از خانمی که تو باجه صندوق نشسته بود صحبتی کرد و هزینه غذا رو پرداخت کرد و از رستوران خارج شدند.

دختر آب معدنی که از رستوران خریده بودن و قرار شد همراه خودشون بیارن رو به پسر داد و گفت شما نگهش دار.

باز پسر به دختر نگاه کرد و خندید و دختر هم مثل پسر خوشحال بود که فردی رو پیدا کرده که مطابق با آرزو هاشو خواسته هاشه.

همون کسیه که تو ذهنش تصورشو می کرده. با همون قیافه با همون تیپ و با همون اخلاق.



. ادامه دارد.


یکی از دوستانم این عسکو استوری گذاشته بود.
بهش گفتم نمی دونم باید استیکر خنده بزارم یا گریه (: :(

گفت راستش من خیلی دلم گرفت
منم برای اینکه یکمی باهاش همدردی کنم گفتم هیییی روزگار . پیر شدیم رفت

گفت اره بخدا
اصلا حیف جوونیمون که همینجوری گذشت. اصلا جوونی نکردیم.

گفتم بنظرت چجوری میشه جوونی کرد که اوج لذت رو برد؟

گفت: پوووووووووووول 
فقط پول فرااااوووون
تو اگه پول داشته باشی می تونی اوج لذت و ببری ، می تونی بری مسافرت های داخلی، خارجی
می تونی یه خونه بخری توش استخر داشته باشه اووووووو خیلی کارای دیگه
هر کی میگه پول خوشبختی نمیاره حتما پولش کمه داره چرت میگه

یه دفعه از فکرای پول زیاد که جفتمون رفته بودم تو رویا بیرون اومدن و دیدم پر بیراه نمی گه
یاد همه اون چیزایی که دوس داشتم داشته باشم ولی نمی تونستم بخرم
یاد همه اون کمبودهایی که فقط با پول لعنتی حل میشد

گفتم آره راست می گی مثلا یه مزدا 3 داشته باشی و باهاش بری مسافرت دیگه از خدا چی می خوای؟؟!!!
البته یه یار که همراهت باشه حواسش بهت باشه
با اعصاب آرووم و آرامش تو زندگی، خوووو همه اینا مهمه

گفت مزدا چیه بابا تو پول داشته باش لندرکروز سوار شو
لذتشو ببر. کیف کن
سلامتی و دل خوش یادت نره خداجووووون

گفتم تو چیکار داری اصلا من مزدا دوس دارمممممم
همه اینارو باهم می خوای؟؟؟
چی چی کروز؟؟؟ یه دونه کافیه؟؟

بعد از کلی مسخره بازی و غرق شدن تو رویا و حس پول داری به خودمون گرفتن ته تهش خیلی فکرم درگیر شد
واقعا چیکار باید کرد که زمان پیری نگیم ما اصلا جووونی نکردیم؟؟؟!!!!!!




قسمت اول

این اولین نامه ایه که دارم برات مینویسم. دلم میخواد بعدا که میخونی بفهمی که من همیشه به یادت بودم هرچند که الان ندارمت.

دلبر عزیزم نمیدونی که چقدر سخته روزهایی رو بدون تو سپری کردن دقیقه ها و ثانیه هایی که دوست داشتم تو کنارم بودی تا با تو سپری می کردم. لحظه های شادی و غمی که دوست داشتم وجود یه نفرو پیش خودم حس کنم ولی تو نبودی. 

امیدوارم هرچه زودتر از راه برسی و به این انتظار پایان بدی. :)

دوستدارت خانوم میم . ۲۷ تیرماه ۱۳۹۸ ساعت ۱:۳۷ بامداد


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها