دیشب خیلی دلم گرفته بود

از اون دلتنگی هایی که هر چی صدا می زنی هیچ جوابی نمیشنوی.

هر چی خودتو به درو دیوار میزنی که فرجی حاصل بشه ولی انگار نه انگار.

دیشب به خدا گفتم این رسم مهمون نوازی نیست .

اینکه ما رو دعوت کردی توی مهمونی خودت ولی جز اشک و آه و ناراحتی برامون نمونده

گفتم میدونم خیلی بدم ولی من که توبه کردم ، از همه خطاهای جوونی، از همه کم گذاشتن ها از همه کج رفتن ها.

گفتم خدایا با چه اسمی صدات بزنم که روتو به سمتم برگردونی و بگی چته؟ چی می خوای ؟؟؟!!!!

گفتم متوسل به کدوم امام و پیامبرت بشم که صدامو بشنوی و اجابتم کنی؟!!!!


البته ناگفته نمونه که حضور خدا رو تو تموم مراحل زندگیم حس می کنم. قشنگ میبینم دستاشو که سفت دستامو گرفته و این ینی اوج خوشبختیه ولی دلیل این همه صبرشو نمی فهمم. 


تو همون حال اسم امام زمانو صدا زدم. گفتم تو باید کمکم کنی 

خیلی آروم میشم با یاد امام زمان. یه مسجدی هم نزدیک خونمون هست که به اسم ایشونه 

یه آرامش خاصی داره که غیر قابل وصفه.

اوایل اون مسجد برام دلگیر بود. هم کوچیک بود و هم هرموقع که می رفتم جز چند تا از پیری مُسِن کسی اونجا نبود. مگر اینکه جشنی یا مراسمی بشه و اونجا شلوغ بشه . هرموقع که به ناچار می رفتم دوست داشتن زودی برگردم خونه

ولی آقا اینقدر مهمون نوازی کرد و کرد و کرد تا اینکه منو شرمنده خودش کرد

اینقدر شرمنده شدم که .

(توی پست قبلیم) از عیدی که  روز تولدش بهم داد گرفته

تا امروز

ساعت 2 قرار بود برم سرکار

با خودم برنامه ریزی کردم که زودتر وضو می گیرم میرم مسجد و از اون طرف مستقیم میرم سرکار.

تا آماده بشم و وضو بگیرم یخورده طول کشید.

با خودم گفتم عب نداره حداقل به نماز عصر می رسم و ثواب یه جماعتو لااقل میبرم.

وارد مسجد شدم کفشامو درآوردمو درو باز کردم. طبقه هم کف معولا زودی پر میشد و کنار در، پله بود که طبقه بالا معمولا خلوت تر بود.

سرمو انداختم پایین که برم صدایی داد می زد بیا دخترم، بیا خوشگلم بیا اینجا جا هست.

سرمو به سمت صدا چرخوندم. دیدم که خانومای مسجد میگن بیا عزیزم بیا اینجا بشین.

با خودم فک کردم همین صف آخر یه جای تنگی یا  روی درز فرشی یا روبروی ستونی جایی باشه که میگن بیا اینجا بشین.

رفتم جلو، صف آخر نه،  بعدی نه،  جلویی نه،  تا اینکه به صف اول رسیدم.

گفتن بیا گلم بیا اینجا جا هست شما اینجا بشین.

خانوم کناریم گفت خانومی که قبض می داد رفت بالا که قبض بگیره همونجا نشست. اینجا خالی موند.

گفتیم هر کس که درو باز کرد اومد تو بهش می گیم که بیاد اینجا بشینه.

من فقط لبخند زدم و تشکر کردم.

با اینکه مهر و یه جانماز زیب دار کوچولو داشتم ولی باز همون خانم برام جانماز و تسبیح گذاشت.

خدایا این همه عزت و احترام همه از جانبه توئه وگرنه من بنده ی بی ادب و کم طاقتی  هستم.

وسط نماز بقضم گرفت. طوری که ناخوداگاه اشکم گوشه ی چشمم جمع شد.

با خودم گفتم امام زمان مرسی آقا جون. اومدن تو خونه ای که به اسم شماست و اینجور مهمون نوازی سعادتیه که نصیب من شده. 

من لایقه این همه محبت و کرم نیستم. خیلی شرمندم کردین.

نمیدونم چرا اینقدر حسم خوب شده.

مطمئنم که اتفاقای خوبی تو راهه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها