از وقتی به دنیا اومد انگاری آبمون با هم تو یه جوب نمی رفت.

سر مسائل خیلی کوچیک و پیش پا افتاده فوری می زدیم به تیپ و تاپ هم و دعوامون میشد.

گاهی دعوا اونقدر بالا می گرفت که پدرو مادر واسطه می شدن تا نزدیم همو نکشتیم سوامون می کردن :)

 من خواهر بزرگه بودم و اونم برادر کوچیکه با هفت سال اختلاف سنی. خب هر کسی می خواست حرف خودشو به کرسی بنشونه.


روزها و سالها گذشت ما هم بزرگ و بزرگ تر شدیم. اینقدر زمان به سرعت در حال سپری شدن بودن که من نفهمیدم کِی برادر کوچیکه بزرگ شد و برای خودش مردی شده. 

من همیشه به شوخی آرزو می کردم  که زودتر بری سربازی و سختباشو ببینی بعد قدر منو می فهمی :))

راستش بعضی وقتا به شوخی یا  از دوست داشتن زیاد هی سربه سر هم می زاشتیم.


تا اینکه زمان خدمت سربازی فرا رسید. و دوره آموزشی رو مرزبانی نیروی انتظامی مرزهای استان اردبیل (اصلاندوز ) افتاد. که من تا قبل از این اسم اون شهرم نشنیده بودم.

خلاصه از اونجا به بعد دلشوره های پدر و مادرم شروع شد.

برای من فرقی نمی کرد که می خواد بره یکمی از ناراحتی بقیه ناراحت می شدم ولی ته ته ته دلم بیخیال بودم. شایدم کمی خوشحال



بعد از رفتنش خونه به شدت خالی شد. انگار تنهای تنها شده بودم. انگار کسی نبود دیگه باهاش صحبت کنم.

ولی من که تا قبل از این باهاش همیشه سر جنگ داشتم؟؟!!!!

پس چرا نمی تونم دوریشو تحمل کنم؟؟!!!!!!

با اینکه از من کوچیک تر بود ولی بعضی جاها اون غیرت و مردونگیشو حس می کردم و این بهم دلگرمی و آرامش می داد. :))


به هر سختی بود دوره آموزشیش تموم شد. ولی متاسفانه چون مرزبانی بود بعد از تقسیم شدن به مرز ماکو افتاد و دوباره نگرانی و ناراحتی ما هم از دوریش و هم از لحاظ امنیت اون منطقه بیشتر و بیشتر شد.


+ دلم برای دوران بچگیمون تنگ شده . برای دعواهایی که به خاطر خیلی چیزای بی ارزشی می گرفتیم. گاهی وقتا فک می کنم آدمی در یه لحظه هایی از زندگی چقدر خوشبخته و قدر این خوشبختی رو نمی دونه و به بهترین وجه ازش استفاده نمی کنه.


++ برای تمام سربازان سرزمینم آرزوی سلامتی و امنیت آرزو می کنم. و امیدوارم در صحت و سلامت این روزا سپری بشن و به کانون خانواده هاشون برگردن.

آمین :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها