موضوع از اونجایی شروع شد که خواهرم ازدواج کرد و به خونه بخت رفت و به شهر دیگه ای رفتن.

(ما با هم خیلی صمیمی بودیم و کوچکترین مسئله ای نبود که بینمون مخفی بمونه)

من تا قبل از اون خیلی برونگرا بودم حتی یه دوست صمیمی داشتم که از قضا با هم در یک موسسه کار میکردیم و راجع به هر موضوع یا اتفاق ریزو درشتی با هم کلی حرف میزدیم و نظراتمونو میگفتیم.

بعد از رفتن خواهرم چون کسی نبود که زیاد باهاش حرف بزنم کم کم از اون برونگرایی فاصله گرفتم و سخت تر راجع به موضوعات مختلف صحبت میکردم‌. (البته مامانم بود ولی به اندازه خواهرم باهاش راحت نبودم).

دوستم بارها از من انتقاد میکرد که چرا اینجوری شدم. ولی دست خودمم نبود. از طرفی خودش موضوعات مهم و شخصی زندگیشو نمیگفت ولی انتظار داشت من باهاش درمیون بزارم.


رفته رفته یکی دو سالی گذشت و من احساس می کنم اگه ساعتها پیش صمیمی ترین دوستم بشینم هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم.

نمیدونم این اخلاقم بده یا خوب ولی باعث دلخوری ایشون میشه و باعث میشه همیشه سر این موضوع از هم انتقاد کنیم‌.

+ من فک میکنم بعضی وقتا تو زندگی؛ آدم از یه جاده هایی عبور میکنه که نیمی از خودشو اونجا جا میزاره ‌. تا وقتی که به جای اون آدم نبودی و تجربش نکردی نباید در موردش قضاوت کنی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها