با هم در فضای مجازی آشنا شده بودند.

پسر سر صحبت را باز کرد و از دختر خواست بیشتر خودش رو معرفی کنه. از قضا هردوی آونها همشهری بودن.

روزها از پی هم سپری شد و چه شبهایی که تا خود صبح با هم حرف میزدن و چت میکردن و روزا با چشای پف کرده به سراغ کارشون میرفتن و دوباره استراحت نکرده مدام سرشون تو گوشی بود که نکته لحظه ای از حال هم بی خبر باشن و دلتنگ هم بشن.


پسر دانشجو بود و دختر سرکار می رفت‌. 

دو هفته ای از دوستیشون میگذشت که پسر درخواست کرد که همو حضوری ببینن. دختر قبول نمیکرد ولی چون عشق زیادی بینشون شکل گرفته بود راضی میشه که همدیگرو ببینن.

اون روز دختر مانتویی که خودش دوخته بود  و خیلی هم دوسش داشت رو پوشید. مانتوش مشکی بود و با یه پارچه طرح دار به رنگ کرم قسمت آستین و بالاتنه مانتو رو دوخته بود با شلوار کتان مشکی و یه شال که اونم  مشکی و کرم رنگ بود. کفش ورنی پاشنه بلندشو پوشید که قسمت جلوی کفشش با یه سگک طلایی بسته میشد. با آرایش ملایمی که به چهره داشت زیباییشو چند برابر کرده بود. و البته چادرشو سر کرد و به طرف محل قرار رفت.


توی دلش انگار داشتن رخت میشستن. پاهاش میخواست راه بره ولی انگار مغزش خوب فرمان نمیداد و انگار هرچی به جلو میرفت نمیرسید.

خلاصه رفت و رفت و رفت تا دید یه ماشین پراید مشکی جلوتر وایساده. قلبش به حدی تتد میزد که صداش به راحتی شنیده میشد.

پسر ماشینو روشن کرد و زیر پای دختر وایساد لبخندی به پهنای صورت زد و ازش خواست که سوارشه.

پسر یه شلوار کتان قهوه ای پاش بود با یه تیشرت مشکی و البته یه کت بادمجونی با موهای سشوار زده که بصورت کج جلوی صورتش ریخته بود. 

راه افتادن و قرار بود که ناهارو باهم باشن. پسر که یکم پررو تر بود اینقدر حرف زد و خاطره تعریف کرد و مسخره بازی در آورد تا دختر رو بخندونه و استرسشو کم کنه.


پسر از دختر خواست که قبل از رفتن به رستوران کمی دوتایی قدم بزنن و گفته بود که اینکار جزء یکی از آرزوهاشه. 

بعداز اینکه ماشینو پارک کردن رفتن و یه خیابونو تا تهش قدم زدن از آرزوهاشون گفتن از آینده از گذشته ، از تنهایی ، از مشکلات.

تا اینکه پسر علاوه بر اینکه پررو بود شکمو هم بود گشنش میشه و به رستوران میرن. روی یه میز دو نفره  روبه روی هم میشینن و پسر خیره میشه به چشماش.  دختر  بهش میگه اون‌جوری نگام نکن. 

جوری رفتار میکردن که حتی گارسونم خیال میکرد که اونا نامزدن.  دو پرس کباب مخصوص سفارش میدن با دوغ و زیتون پرورده و ماست و

دختر طبق معمول اشتها نداشت و با بی میلی و همینطور اسرارای پسر چند قاشق برنج و کباب خورد ولی پسر مثله . همه کباباشو خورد که هیچ اضافه ی غذاهای دخترو هم خورد ولی دیگه جا برای زیتون و ماست و مخلفات دیگه نداشت.

پسر خیلی خوشحال بود فقط میخندید و مسخره بازی در می آورد و مدام به دختر ابراز علاقه می کرد.

دختر هم هر بار از خجالت گونه هاش قرمز می شد و لبخندی که صورتشو چند برابر قشنگ تر می کرد می نداخت .

بلند شدند که از رستوران برن بیرون پسر جلوتر رفت تا هزینه ی غذاشونو حساب کنه  دختر کنار پسر ایستاده بود و داشت اطراف رستوران که گوشه ی دیگر سالن بود نگاه می کرد . پسر از خانمی که تو باجه صندوق نشسته بود صحبتی کرد و هزینه غذا رو پرداخت کرد و از رستوران خارج شدند.

دختر آب معدنی که از رستوران خریده بودن و قرار شد همراه خودشون بیارن رو به پسر داد و گفت شما نگهش دار.

باز پسر به دختر نگاه کرد و خندید و دختر هم مثل پسر خوشحال بود که فردی رو پیدا کرده که مطابق با آرزو هاشو خواسته هاشه.

همون کسیه که تو ذهنش تصورشو می کرده. با همون قیافه با همون تیپ و با همون اخلاق.



. ادامه دارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها